اسیردست امواجم در این دریای طوفانی
کجایی ساحل رحمت بخود مارا نمی خوانی؟
دراین قحط الرجال عشق،دراین خشکسالی ها
صدایت می زنم هر روز با چشمان بارانی
در این امید می سوزم که بعد از سالهای اشک
شبی مهمان کنی من را به یک لبخند پنهانی
دلم با آبرو داری ندارد نسبتی دیگر
خدایا تا به کی لبخند با یک بغض زندانی؟
به موهای تو می ماند دل امیدوار من
نصیبش خانه بردوشی سیه رویی پریشانی
تو دانشگاه احساسی نمی گنجی در این اذهان
ترا هرگز نمی فهمند افکار دبستانی
بیا برمن بتاب ای آفتاب روشن امید
دل من خون شد از تکرار این شبهای ظلمانی
زپیشم میروی روزی و میدانی که میدانم
ومن دوراز تو می میرم ومی دانم که می دانی
دراین دنیا که عمرعشق عمر برگ پائیزی است
کسی چون من نمی یابی چرا با من نمی مانی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر