۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

تقدیم به دکتر زید آبادی برای مرخصی کوتاه مدتش


غم وسکوتِ شب ویک سبد ترانه ی ناب
تب ونیازمن وچشم های تو پرخواب
عجب شبی است که ما هردو مست ومدهوشیم
من از نگاه تو اما تو مست جام شراب
... شتاب ثانیه ها می برد مرا از خویش
چه زود می گذرند این دقایق کمیاب
چه پاسخی بدهم اظطراب فردارا
درآزمون نفس گیر این دل بی تاب؟
دوباره دوره کنم دوره های دوری را؟
چگونه خانه کنم در حریم ترد حباب؟
برای بوسه به لبهات جان به لب شده ام
خدای من نکند خواب بوده یا که سراب؟
هزار قرن دمیدی چه شد؟بخاطر عشق
دمی نتاب تو ای آفتاب خانه خراب
چه می شود که بمیرم میان آغوشت؟
چقدر تشنه ی مرگم؛اجل مرا دریاب

بیاد مادرخوبم:


مادرعزیزم که اکنون یکسال از مرگش میگذرد درماههای آخر عمر آلزایمر گرفته بود وکسی را درست نمی شناخت. اما؛ ما بچه هایش وبویژه من استثنا بودیم.دائم داد میزد وباهمه دعوا داشت ولی در اوج داد زدن هم اگرصدایش میزدم به آرامی میگفت: دی جان (یعنی جانِ مادر).دخترزیبای کدخدا که دلِ تنها باسواد ازشهر آمده را ربوده وبه همسری معلم سخت کوش وبالابلند والبته ثروتمند ده درآمده بود اینک پیرزنی نق نقو وغیر قابل تحمل شده بود.چهره ی سرخ وسپیدش به زردی گرائیده ودشت گیسوان بلندوشرابیش که اکنون ازهرزه علفهای سپید پربود کوتاه شده و هیمشه نامرتب می نمود.اصیل زاده ی سخاوتمندی که صفت خاور طایی را بدوش میکشید وبا بذل وبخشش های بی حسابش روزگار پدرم را سیاه کرده بود اینک پیرزنی خسیس شده بود که بجز برای من وبچه هایم دل از پولهایی که بدورشان نخ پیچیده ودرصندوقچه ی سیارش با خود میگرداند برنمی داشت.وعجیب آنکه تمام آنهایی که داروندارشان از کیسه ی پدر من بود وسرمایه ی اولیه ی زندگیشان را خاور طایی تامین کرده بودحتی به عیادتش نمی آمدند. ایل بزرگی که همه؛ریزه خوارِخرمن زندگی مشترک زوجی بودند که عبارت بود ازیک شاعرکه ثروت واملاک موروثی اش رابه پشیزی نمیگرفت(ویا شاید زورش به دشمن خانگی اموالش نمی رسید)وهمسرش؛زن روستایی بیسوادی که انگاررسالت تاریخی دارد که همه ی ایل وتبارش رابرسر این خوان نعمت به نوایی برساند.تا بیاد دارم سفره ی خانه ی پدری از میهمانانی که برای هرکاری به شهر می آمدند وحتی گاهی آنهارا نمی شناختیم خالی نبود.حسرت به دلمان مانده بود که یک روز پنج نفری دور سفره بنشینیم ویکی ازآنهایی که آوازه ی میهمان نوازی پدرومادرم آنهارا سرسفره ی ما نشانده بود درکنارمان ننشسته باشد.اماحالا که پدرم مرده ومادربیمارم تشنه ی محبت هم ولایتی ها وفامیلش بود؛نوکیسه های تازه به دوران رسیده غیبشان زده بود وحتی برادرانش تلفنی حال اورا نمی پرسیدند.مادر نمی خواست زیر بار اشتباهش برود اما ته دلش میدانم چقدر پشیمان بود از طلاهایی که خرج مطلا کرده است.فرزند ارشد پدرش بود ونه تنها برای ما؛که برای برادران وخواهرش هم مادری کرده و آنها را زیربال وپر گرفته بود.ورد زبانش درتمام ساعات روزوشب این جمله بود:دی بیو(یعنی مادر بیا)واین جمله ی کوتاه وملال آوررابا صدای بلند آنقدرتکرارمیکرد که ما همه ازشدت بیخوابی کلافه بودیم. روزهای متمادی این فعل امربی مخاطب را تکرارکرد وگریست تا مُرد اما هیچکس نیامد...این شعر را روز مرگش غرق دراشک سرودم واینک زینت بخش سنگ قبر اوست:

بیقرارم؛ مثلِ سیل اشکهایت دی بیو

من پرازدردم؛ شبیه ناله هایت دی بیو

این سکوت مرگ فریاد بلند بی کسیست

بازبی خوابیم ومی پیچد صدایت دی بیو

مادر بی ادعای من کشیدی مثل کوه

زحمت یک ایل را برشانه هایت دی بیو

تلخ کامی؛ناسپاسی؛بیوفایی ها گذشت

یافت پایان محنت بی انتهایت دی بیو

دست تنهایم اگر کوتاه شد ازدامنت

می سپارم من ترا دست خدایت دی برو...

چگونه من شاعرشدم:


یادش بخیراولین باری که شعرگفتم کلاس چهارم ابتدایی بودم وشعرم استقبالی ناشیانه از یکی از غزلهای حافظ بود.پدرفاضلم که که اولین استاد وبهترین مشوق من وخود حافظ کل قرآن ودیوان حافظ بود حس کرده بود سرسوزن ذوقی از اوبه ارث برده ام. یک جلد دیوان قدیمی حافظ که مزین به تصاویر مینیاتورسیاه وسپیدبود بمن داد وقرارشد به ازای ازبرکردن هرغزل 10 ریال(یک تومان) بمن جایزه بدهد.من 10-11 ساله نه اینکه به عمق اشعار حضرت حافظ پی ببرم بلکه به اعتبارحافظه ی حیرت انگیزم وبه شوق دریافت جایزه؛ با پشتکاری بی نظیر تبدیل به یک جایزه بگیر حرفه ای شده بودم.جمع جوایز من درهفته چند برابر توجیبی خودم وبسیاربیشتراز مستمری هم سالانم بود.حتی ازپول توجیبی برادر بزرگترم که هفت سال از من بزرگتربود ولی بعلت دستگیری درحین کشیدن سیگار درمحاصره ی اقتصادی بسر میبرد بیشتربود.البته ناگفته نماند که برادرم که صدای بسیارخوبی داشت تقریبا همه ی پول مرا درازای خواندن آهنگین وسوزناک داستانهای رستم وسهراب ومرگ سیاوش وحتی صحرای کربلا چپاول میکرد ومن با چشم اشکبار درغم مرگ سهراب وسیاوش وعلی اکبرو...پشت پابه جیفه ی دنیازده وداروندارم را به راوی رندی میدادم که درحساس ترین جای داستان آوازش قطع میشد وتا پول نمی گرفت ادامه نمی داد.حقوق هنگفت من پاسخگوی اشتیاقم به شنیدن داستانهای تراژیک وهوس رفتن با برادرم به سینما ودیدن فیلم بروس لی وخوردن ساندویچ نبود زیرا برای من قیمت هرچیز چند برابرحساب میشدواز طرفی دیوان حافظ داشت به اتمام میرسید.این بود که من بدنبال راه درآمدی بهتربودم تا پس ازپایان یافتن ذخایر نفتم نه از شنیدن داستان محروم شوم ونه از هفته ای یک بارسینمارفتن ؛ وناخواسته به سمت شعر سرودن به تقلیدازحافظ رفتم زیرا از عشق مفرط پدربه غزلیات حافظ وآرزوی داشتن فرزندی شاعرآگاه بودم.اولین غزل من اینگونه شروع میشد:

بعدازاین باد خزان مرگ خزان خواهد شد

بعدازاین سوزوعطش باد وزان خوادشد

بگذرد اینهمه هجران وغم وحسرت واه

پیرگشته زغمت باز جوان خواهد شد...

لحظه ای که شعررابرای پدرم خواندم فراموش نشدنی است .درآغوشم کشید وصورت زبرش را برگونه ام مالید وغرق بوسه ام کرد وسخاوتمندانه پانصد تومان بمن صله داد.برای شما ذوق یک پسربچه کم سن درآن روزها وقتی چنین ثروت هنگفتی رادرمشت های عرق کرده اش گرفته ودور حیاط بزرگ خانه ی پدری می دوید وجیغ میکشید قابل تصور نیست.بگذریم که بازهم عایدی من از این ثروت ملی دیدن چندفیلم رزمی همراه با ساندویچ وآب میوه وشنیدن چندداستان غم انگیزبود و برادر استعمارگرم تابستانی خاطره انگیزرا با آن پول بادآورده گذراند.پس ازآن پدرم مرا تشویق به سرودن شعرهای موضوعی کرد ویا چهارواژه را دراختیارم می گذاشت تا درشعری بگنجانم واین بود که من به جرگه ی دیوانگان پیوستم وهنوز این رسم عاشقی ادامه دارد...

دلتنگ ازبیگانگی در وطن

کی این دل بلوری من سنگ می شود
یا این غبارفاصله کمرنگ می شود؟
بی ناز چشمهای تو هر پچ پچ دلم
با هق هق شبانه هماهنگ می شود
دور ازتو سخت می گذرد روزگارمن
گویی که پای ثانیه ها لنگ می شود
دیگر برای بال کبوتر مجال نیست
جایی که آسمان همه از سنگ می شود
حیف از زلال عشق که در این زمین پست
قربانی کدورت و نیرنگ می شود
بایست خون گریست که در مهد صلح ومهر
مسجد نماد توطئه وجنگ می شود
ازپارس هیچ چیز نماند به یادگار
وقتی دروغ پایه ی فرهنگ می شود
بدغربتی است خوب من اینجا که روز وشب
حتی دلم برای خودم تنگ می شود...

غزل مثنوی تقدیم به مادرمان ایران

زعشق پاک وطن مست وبیقرارم من

مرازمرگ مترسان که سربدارم من

بخوان اذان رهایی که تشنه ی فریاد

چه سالیان درازی است روزه دارم من

چوقبله گاه من است این دیار درپایش

دهم سرو سرازاین سجده برندارم من

بسان رستم دستان به مرگ می خندم

اگرچه درغم سهراب سوگوارم من(ایهام سهراب اعرابی و پسررستم)

چگونه داغ گذارم به لب زمُهر سکوت

برای مرگ ندا چونکه داغدارم من(ایهام ندا =آواز وندا آقاسلطان)

نزیبدم که بمانم دراین قفس با ننگ

یکی زخیل شهیدان بی شمارم من

*********

نشسته خون به دلم مانده ام دراین حسرت

کجاست نسل ابرمردهای با غیرت؟

وطن اسیر بلا سرخوشیم وبی خبریم

میان اینهمه نامردِ پست دربه دریم

کجاست لشکری از ترکهای صف در صف

لر وبلوچ وعرب ؛کردهای جان برکف؟

چرا دگرخبراز گیله مرد ایران نیست؟

نشانه ای زابو مسلم خراسان نیست؟

دریغ؛نیست دگر درتمام دشتستان

یکی زنسل دلیران مرد تنگستان

به بادرفته وطن نادری نمی بینیم

درفش کاوه ی آهنگری نمی بینیم

دریغ ودرد هزاران کمانگر بی باک(ایهام آرش وفرزاد کمانگر)

شدند طعمه ی مارگرسنه ی ضحاک

چکیده خون فراوان به دامن ایران

به رنگ خون شده چشم از نبودن اشکان(ایهام اشک ها واشکان سهرابی )

برای گریه زچشمم بهانه می گیرند

به زوراز لب ایران ترانه می گیرند(ایهام ترانه ی شادی وترانه ی موسوی)

زدشت سبز وطن رنگ لاله می دزدند

وفاش ازرخ گلبرگ؛ژاله می دزدند(ایهام ژاله =شبنم وشهید دزدیده شده صانع ژاله)

چه حیف؛ خاک وطن جای زندگانی نیست

چگونه سرکنم اینجا که کامرانی نیست(ایهام کامرانی=خوشبختی ومحمد کامرانی)

هزاردرددراین دل نهفته دارم من

هزار قصه ی تلخ نگفته دارم من

***********

دلم گرفته که از مرگ عشق خورسندیم

به روزگار پراز رنج خویش می خندیم

دلم گرفته که خوکرده ایم با ظلمت

ودربه روی سفیران نور می بندیم(اشاره به زندانیان سیاسی)

دلم گرفته برایت وطن که تنهایی

وما به هرچه بغیر ازتو هست پابندیم

زتارترس؛واز پود مصلحت سنجی

طناب بافته بردست خویش می بندیم

دلم گرفته برایت هوای تازه ی عشق

که ما بدون تو بی ریشه ایم ومی گندیم

************

توهم گرفت دلت بس که ناله کردم من؟

شکایت از غم این چند ساله کردم من؟

برای گوش توهم لحن من قدیمی بود؟

ورای صحبت یک عاشق صمیمی بود؟

به چشم؛گویش خودرابه روزخواهم کرد

وباتودرد دلی سینه سوز خواهم کرد

سلام مادرخوبم که گرچه دربندی

برای دل خوشی من به زورمی خندی

سلام برتو؛ پلنگ دلاور دیروز

وپیر گربه ی رنجور ولاغر امروز(اشاره به نقشه ی ایران)

منم منم پسرت؛آن قلندر مدهوش

همان جنوبی خونگرمِ مست وبازیگوش

زمان کودکیم را که خوب یادت هست؟

پسین شرجی سمت جنوب یادت هست؟

ببین بزرگ شدم شاعری میانسالم

گرفته عکس تودردست وشعر می نالم

فدای دامن مواج آسمان رنگت(کنایه از خلیج پارس که چون دامنی آبی به پای مام میهن است)

فدای حوصله ی کوچه های دلتنگت

چه پیروخسته شده چهره ی پرازچینت(نیم نگاهی به قبضه کردن بازار ایران توسط چین)

فروغ رفته عزیزم زچشم غمگینت(اشاره ای به حذف نام فروغ از ادبیات معاصر ایران توسط ج.ا)

نمانده خون به رگ زنده رود واروندت

ونیست شیر به پستان تو ؛دماوندت

بهانه از تو ارومیّه را نگیرم من

که اشک چشم تو خشکیده شد بمیرم من(درنقشه دریاچه ی ارومیه مثل چشم اشکبار گربه است)

نگو که دل خوشی از این سکوت وپستی من

نگو لیاقت من بوده تنگ دستی من

نگو که خاطره ی انقلاب یادم نیست

که داغ دیدم وبوی کباب یادم نیست(اشاره به مثل بوی کباب می آید ولی خرداغ میکنند)

توبوسه دادن پوتین ومین به یادت هست

ورقص ساده ی خون بر جبین به یادت هست

تو دیده بانی شبهای جنگ یادت هست

وتکیه دادن سر برتفنگ یادت هست

شبم همیشه پر از ترکش و منور بود

اگرچه سهم توهم نخل های بی سربود

بغیر عشق تو درسر نداشتم مادر

نگو برای تو من کم گذاشتم مادر

تمام هستی خود را به عشق خواهم باخت

تورا به قیمت جانم دوباره خواهم ساخت

تومنتهایِ افقهای باورم هستی

وعاشقانه ترین شعردفترم هستی

******

دوباره پرشده از عطر یاس خانه ی من

ومی چکد غزل از دفتر ترانه ی من

هزارچلچله برسقف کوچکم روئید

بهار؛سرزده آمد به آشیانه ی من

دوباره دست به دامان گریه شد بغضم

وغرق یاد تو شد خلوت شبانه ی من

بنام نامی ایران دوباره خوانا شد

کتاب خط خطی شعر عامیانه ی من

به یاد توست اگر آه می کشم هرروز

بنام توست غزلهای عاشقانه ی من

عطش تَرَک به لب خشک خاک می انداخت

که سرزد ازدل غمگین خاک دانه ی من

ودرپناه تو هرروز ریشه زد؛بالید

تن نحیف وتب آلوده ی جوانه ی من

چه بوسه ها به کف پای کوچکم زده ای

به ذوقِ مشق قدمهای کودکانه ی من

چغاله های کلام مرا تو می چیدی

وسهم توست غزلهای نوبرانه ی من

تویی تجسم رویای من تویی دینم

ومرزهای تو پایان هرکرانه ی من

به پیشگاه تو سر می دهم حلالم کن

که نیست بهتراز این هدیه در خزانه ی من

اگر شکوه توبا خون من میسر بود

تو شاد باش زپایان غمگنانه ی من...