۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

یک شعر فولکلور به زبان برازجانی

می خدارحمی کنه کار غم مانه بسازه

ای نه قصه ی ما وتو تا آخرت دیم ودرازه

چونکه پیل تو جیوته محل سگم وو ما نمیلی

کار ما گرویدنه کار تنم فیسه ونازه

چاس تو کهره ی تپنده شومتم مرغ خمونی

چاس مانم ا للک شومم تلیت او پیازه

اخه ای گوش بلتکی کوت پاتلونت بهز مانه

ای نه لنجت واریه دندونتم بیق گرازه

زورکی ری پینکت جی مهر سنگ داغ میلی

تابگن حاجی فلونی روزوشو گیر نمازه

سی خوتونه ای کلو راس ایمین ای بدبخت بل کم

ای نه او بالی سری از ای حساول بی نیازه

آخرش اسباب ظلمت شی و ری ویمو فلونی

می اجل مهلت نده یا آسمون پی ما نسازه

له وزم اما و امید خدا وکنگ لیتم

مو زبونم ری سر گردن کلفتل خو درازه

میروی


حال که رسوا شده ام میروی

واله وشیدا شده ام میروی

حال که غیراز تو ندارم کسی

اینهمه تنها شده ام میروی

حال که چون پیکران شمع

شعله سراپا شده ام میروی

حال که در مستی ودیوانگی

شهره به هرجا شده ام میروی

حال که آوارگیم دیدنیست

بابا تماشا شده ام میروی

حال که من دربدری همچو باد

دردل صحرا شده ام میروی

حال که از بارش طوفان اشک

طعمه ی دریاشده ام میروی

حال که لرزان شده زانوی من

کودک نوپا شده ام میروی

اینهمه رسوا تو مرا خواستی

حال که رسوا شده ام میروی

گریه امانم نمی دهد


این بخت،روی خوش چو نشانم نمی دهد

مه نیز جلوه ای به شبانم نمی دهد

ای چشم سعی وگریه ی ابر بهارتو

لطفی به باغ غرق خزانم نمی دهد

دست اجل گرفته گلوی مرا به چنگ

بهر وداع نیز زمانم نمی دهد

رفتی چنان زدست بهارم که بعد از این

جای ترا نسیم نشانم نمی دهد

چشمت برای گفتن شعری لطیف وخوب

دستی بدست طبع روانم نمی دهد

می خواستم غزل بسرایم برای تو

افسوس بی تو گریه امانم نمیدهد

کوچه ی تنهایی


شب است وپنجره ها بسته است شب است وکوچه ی تنهایی

ومن دو باره پریشان حال ،کجاست این دل هر جایی؟

به راه عشق تو عمری من به سر دویده ام وامروز

غریب و خسته و تنهایم ، به دیدنم تو نمی آیی؟

تو لایقی که غرورم را نثار خاک رهت سازم

وسجده گاه غزل باشی به پاس این همه زیبا یی

عجب معامله ای کردیم که جان ودل به رهت دادم

وشد نصیب من از عشقت،جنون ومستی و رسوایی

در آرزوی توام هرچند دلم شکست وندانستی

شراب چشم سیاهت بود علاج این دل سودایی

در انتظار تو می مانم اگرچه رفتی و می دانم

سفر بهانه ی رفتن بود نرفته ای تو که باز آیی

غایب همیشه حاضر


دلم برای نفس های خسته می سوزد

برای پای به زنجیر بسته می سوزد

برای بغض غریبی که زیر بار غمت

درون حنجره ی من شکسته می سوزد

در انتظار طلوع تو سالهاست دلم

برای این دل در خون نشسته می سوزد

دلم برای نگاهم که پشت شیشه ی چشم

دری به روی حضورت نبسته می سوزد

کجاست تازه هوایی؟کجاست معنی عشق؟

دلم برای نفسهای خسته می سوزد.