چگونه من شاعرشدم:
یادش بخیراولین باری که شعرگفتم کلاس چهارم ابتدایی بودم وشعرم استقبالی ناشیانه از یکی از غزلهای حافظ بود.پدرفاضلم که که اولین استاد وبهترین مشوق من وخود حافظ کل قرآن ودیوان حافظ بود حس کرده بود سرسوزن ذوقی از اوبه ارث برده ام. یک جلد دیوان قدیمی حافظ که مزین به تصاویر مینیاتورسیاه وسپیدبود بمن داد وقرارشد به ازای ازبرکردن هرغزل 10 ریال(یک تومان) بمن جایزه بدهد.من 10-11 ساله نه اینکه به عمق اشعار حضرت حافظ پی ببرم بلکه به اعتبارحافظه ی حیرت انگیزم وبه شوق دریافت جایزه؛ با پشتکاری بی نظیر تبدیل به یک جایزه بگیر حرفه ای شده بودم.جمع جوایز من درهفته چند برابر توجیبی خودم وبسیاربیشتراز مستمری هم سالانم بود.حتی ازپول توجیبی برادر بزرگترم که هفت سال از من بزرگتربود ولی بعلت دستگیری درحین کشیدن سیگار درمحاصره ی اقتصادی بسر میبرد بیشتربود.البته ناگفته نماند که برادرم که صدای بسیارخوبی داشت تقریبا همه ی پول مرا درازای خواندن آهنگین وسوزناک داستانهای رستم وسهراب ومرگ سیاوش وحتی صحرای کربلا چپاول میکرد ومن با چشم اشکبار درغم مرگ سهراب وسیاوش وعلی اکبرو...پشت پابه جیفه ی دنیازده وداروندارم را به راوی رندی میدادم که درحساس ترین جای داستان آوازش قطع میشد وتا پول نمی گرفت ادامه نمی داد.حقوق هنگفت من پاسخگوی اشتیاقم به شنیدن داستانهای تراژیک وهوس رفتن با برادرم به سینما ودیدن فیلم بروس لی وخوردن ساندویچ نبود زیرا برای من قیمت هرچیز چند برابرحساب میشدواز طرفی دیوان حافظ داشت به اتمام میرسید.این بود که من بدنبال راه درآمدی بهتربودم تا پس ازپایان یافتن ذخایر نفتم نه از شنیدن داستان محروم شوم ونه از هفته ای یک بارسینمارفتن ؛ وناخواسته به سمت شعر سرودن به تقلیدازحافظ رفتم زیرا از عشق مفرط پدربه غزلیات حافظ وآرزوی داشتن فرزندی شاعرآگاه بودم.اولین غزل من اینگونه شروع میشد:
بعدازاین باد خزان مرگ خزان خواهد شد
بعدازاین سوزوعطش باد وزان خوادشد
بگذرد اینهمه هجران وغم وحسرت واه
پیرگشته زغمت باز جوان خواهد شد...
لحظه ای که شعررابرای پدرم خواندم فراموش نشدنی است .درآغوشم کشید وصورت زبرش را برگونه ام مالید وغرق بوسه ام کرد وسخاوتمندانه پانصد تومان بمن صله داد.برای شما ذوق یک پسربچه کم سن درآن روزها وقتی چنین ثروت هنگفتی رادرمشت های عرق کرده اش گرفته ودور حیاط بزرگ خانه ی پدری می دوید وجیغ میکشید قابل تصور نیست.بگذریم که بازهم عایدی من از این ثروت ملی دیدن چندفیلم رزمی همراه با ساندویچ وآب میوه وشنیدن چندداستان غم انگیزبود و برادر استعمارگرم تابستانی خاطره انگیزرا با آن پول بادآورده گذراند.پس ازآن پدرم مرا تشویق به سرودن شعرهای موضوعی کرد ویا چهارواژه را دراختیارم می گذاشت تا درشعری بگنجانم واین بود که من به جرگه ی دیوانگان پیوستم وهنوز این رسم عاشقی ادامه دارد...