۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

تقدیم به همکار انسانم دکتر مهدی خزعلی

یادش بخیردوران دانشجویی استادی داشتیم بنام دکتر تورج روشن ضمیرفوق تخصص بیماریهای تنفسی؛قلندری درلباس پزشک। روزی درحیاط بیمارستان خورشید اصفهان ایستاده بودیم ومن بخاطر حضور یکی از همکلاسی ها که اورا جیگرسیاه می نامیدم دربیمارستان؛ نگران لکه ی بتادین روی لباسم بودم।استاد که متوجه تلاش من در پوشاندن لکه شده بود دستی به شانه ام زد وبا صدای مردانه اش گفت:دکترجان مواظب این روپوش پزشکیتون باشید خیلی زود لک میگیره وبعدکه فهمید من متوجه منظورش نشدم گفت:دکتر شدن چه آسان ؛انسان شدن چه مشکل!دستی به سبیلش کشید وافزود بچه ها مریض های فقیر رو دریابید واگه نگران گذران زندگیتون هستید میتونید از جیب اونهایی که خوشی زیر دلشون زده واز سرسیری اومدن خودشونوچک کنن جبران کنین!پرسیدم استاد یعنی بشیم رابین هود؟جواب داد چرا رابین هود مگه سمک عیار خودمون چشه؟این درس هیچوقت فراموشم نشد واونو سرلوحه ی کارم قرار دادم اما مصداقشو وقتی دیدم که تازه از زندان آزاد شده بودم وبعد از یک بحران مالی دزد به خونه ام زده بود وزایمان همسرم هم نزدیک بود اصلا پول نداشتم وبا قرض وقوله وسایل ضروری خونه رو تهیه کرده بودم اما برای مخارج بیمارستان لنگ بودم।پیش خودم گفتم حتما یکی از پزشکان زنان با درک موقعیت من همکاری میکنه وبا چک مدت دار سزارین همسرم رو قبول میکنه।بهترین گزینه دکتر حسین خیراندیش بود که هم همشهری من بود وهم شاگرد پدرم وهم اونقدر ثروتمند بود که با این کار اصلا فشاری رو تحمل نمی کرد।با همسرم رفتیم مطبش وموضوع رو توضیح دادم اما با کمال تعجب با برخوردی بسیار زننده مارو از مطبش بیرون کرد وگفت وقتی نداری مجبور نیستی به متخصص مراجعه کنی ومیتونی مثل بقیه ی فقرا تو بیمارستانهای دانشگاهی زنتو بستری کنی.هم پیش زنم شرمنده شدم وهم از پزشک بودن خودم بدم اومدکه با این حیوان همکارم.بگذریم مردی بنام خانم دکترالهه کهنسال با خوشرویی درخواست مرا پذیرفت ودوباره من یادم آمد که هنوز درمیان ماپزشکان آدم پیدا میشه! امروز یکی ازهمکاران سرفرازمن دکترخزعلی که برای فردای بهتر ایران بجای استفاده از رانت آقازادگی رنج زندان را بجان خریده درسیاهچالهای خامنه ای دراعتصاب غذاست ومن سربلند از اینکه با او همکارم برخود واجب میدانم یادآوری کنم که:دوستان قدر آنهایی را که برای فردای بهتر من وشما وفرزندانمان به قدرت وثروت پشت پا زده اند را بدانیم وفراموششان نکنیم که همیشه با مابوده اند وجانشان را درراه آسایش ما بخطر افکنده اند.براستی که دکترشدن چه آسان وانسان شدن چه مشکل است.

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

بی عشق وامید زندگی یعنی مرگ

تنها پی نان دوندگی یعنی مرگ

آزاده وسربلند مردن زیباست

تن دادن ما به بندگی یعنی مرگ

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

قراربود اززبان رهبران جنبش به مردم گفته بشه اما ...


ای بی وفا؛ بریده زآئین دلبری

چندی است ره به حال دل ما نمی بری

خود را فروختم به دوچشم قشنگ تو

من را چرا به نیم نگاهی نمی خری؟

گرداب غم گرفته مرا دربغل بیا

ای آنکه حس خوب رسیدن به بندری

مجنون دل شکستۀ صحرای حسرتم

لیلای من بخند وبپاکن تومحشری

فریاد می چکد زلب بسته ام چرا

ازاین لبان دوخته ام بی صداتری؟

من درد میکشم تو مرا ناله کن عزیز

ای آنکه با من ازخود من آشنا تری

تنها تویی که دل به امید تو بسته ام

همزادعشق پاکی وهمرنگ باوری

آرامشی درون صدایت نهفته است

من را به خواب کودکی خویش میبری

دورو تسلسل سیاسی

امروز داشتم به همسترهای دخترم غزل نگاه میکردم که توی چرخ وفلک اسباب بازی شان بیهوده میدویدند وبدون اینکه به جایی برسند یک مسیر تکراری را با تلاش زیاد می پیمودند.هم دلم برایشان سوخت که چه زحمتی برای نرسیدن میکشند وچه لذتی از درجازدن می برند وهم بیاد ملت خودم افتادم.تاریخ چندهزارسالۀ میهنم را در حرکت بی اسرانجام آنها دیدم.از نابرابری وستم زرینه کفشها به تنگ آمدیم وبندگی تازیان را به جان خریدیم.فرهنگ دادیم وتوحش خریدیم.آیین پاک زرتشت را فرو هشتیم وسنگساروشلاق و دست بریدن را گرفتیم.وقتی از ستم امویان عیاش به جان آمدیم خون دادیم ومردانه جنگیدیم تابجای زنده کردن شکوه ایران امرد بازان عباسی را به سروری برگزینیم.بابک خرمدین را تنها گذاشتیم وترکان صفوی را برخود چیره کردیم تا خرافه پرستان دارو ندارمان را به پای خشک مغزی خود فنا کنند.به مشروطه رسیدیم وبا نیرنگ خارجیان وهمدستی مشروعه خواهان؛ کودک نوپای آزاردی را درمسلخ دین وشریعت سربریدیم ومصدق را به انزوا بردیم.وقتی رضا شاه پیشنهاد جمهوری داد به اعتبار عادت دیرینۀ بندگی با فتوای آخوندی از پذیرش آن سرباز زدیم وسرداری کاردان ومیهن پرست را با دست خود به دیکتاتوری مستبد بدل ساختیم.محمد رضا شاه تحصیل کردۀ اروپا وتسلیم دربرابر مشروطه را خدایگان نامیدیم وبا کهنه پرستی خویش اورا سگ درگاه امام زادگان ساختیم وبا چاپلوسی های مکررمان اورا سایۀ خدادرزمین نامیده وخودبزرگ بینی را در او چنان پرورش دادیم که خود نیز باور کرد :چه فرمان یزدان چه فرمان شاه.خوشی زیر دلمان زدوهوس سروری ملایان به سرمان؛مردانه مبارزه کردیم وشهید دادیم وانقلاب کردیم.خمینی ساده زیست را پیرجماران ونایب امام کردیم وروح خدارا دراو دیدیم.ازکنج فیضیه اورا به سریر حکومت ولایت فقیه کشاندیم وپای منبر او برسرکوفتیم وبه شوق شنیدن سخنان بی پایه اش که حتی پارسی را درست ادا نمیکرد جامه برتن دریدیم.بهترین جوانانمان را درپیش پایش قربانی کردیم وککمان هم نگزید.کوسه ای دغل را سردارسازندگی کردیم ودشمن اورا دشمن پیامبر نامدیدیم.چلاغ بی مغزی را ولایت مطلقه دادیم وبه فتوایش زن خویش را برخود حرام دانستیم وبه کودکانمان آموختیم در سرود صبحگاهی دبستان جانم فدای رهبر سردهند.خاتمی را برسرکارآوردیم وآزادی را درکلام او جستیم اما نخواستیم بپذیریم که او تدارکات چی سلطان علی خون آشام است.به فریبی رای خود را فروختیم وحکومتی ناشایست را مشروعیت بخشیدیم وبا خون نیز نتوانستیم جنس فروخته شده را پس بگیریم.همراهان دلسوزمان را که نخواستند رهبر بی چون وچرای ما باشند وتنها به همراهی ما بسنده کرده بودند تنها گذاشتیم وبه شعار دادن در فیس بوک بسنده کردیم.همۀ اینها دردناک است اما دردناک ترین بخش آن این است که نمیخواهیم سراز بندگی برداریم وراهی دیگر را بیازماییم.فرهیخته ترین جوانانمان از ستم آخوند خسته شده اند اما نمیخواهند سالاری خود را بپذیرند ودنبال همان گزینه های کهنه برای بدیل جمهوری اسلامی میگردند.دوباره بدنبال بازگشت به خانۀ اولند وبه پای بوس رضا شاه دومی میروند که خود نیز میداند دوران فرمانروایی سلاطین گذشته است ومردم سالاری را بیشتر میپسندد.ما بدون آقا بالاسر نمیتوانیم زندگی کنیم وبدنبال کسی هستیم که چه با تاج وچه با عمامه برما فرمان براند و توی سرمان بزند.این همان فرهنگ ظلم پذیری وبت سازی دیرینۀ ما مردم است که تا در وجودمان زنده است شاهد آزادی را درآغوش نخواهیم گرفت.زمان میگذرد وما همچنان در چرخ وفلک خودساخته بیهوده میدویم وبه سرآغاز باز میگردیم وشگفت اینکه ادعا میکنیم از همسترهای غزل باهوش تریم.

۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

تقدیم به خودمان نوادگان واقعی سلطان حسین صفوی

یادش بخیر دوران نوجوانی من همزمان بود با جنگ ایران وعراق.تفریح به گونه ای که این روزها برای نوجوانان وجود دارد برای ما ممکن نبود.ازپارک وسینما ومهمانیهای خانوادگی خبری نبود؛پلی استیشن وموبایل وکامپیوترواینترنت وبسیاری تفریحات سالم وناسالم امروزی برایمان معنی نداشت.تفریح ما درتابستان روزها دوچرخه سواری و گل کوچک وهفت سنگ بود ویا فعالیت دربسیج ؛وشبهانگهبانی باتفنگ خالی وگشت بدون اسلحه درکوچه ها.بزرگترهای ما هم روزگاری بهترازاین نداشتند گذران سخت زندگی وکمبود مایحتاج ونگرانی از فرداودلهره ی خبرهای بد.هرروز خبرشهادت یکی از جوانان محله می آمد وپدرومادرها هرکدام چشم انتظار عزیزی بودند.اگرشبها درخانه ای شب نشینی بود صحبت از پیشرفت رزمندگان بود وشایعه ی امدادغیبی ودلشوره ی بازگشت فرزندان ویا اگرجمع خیلی خودمانی بود بد وبیراه به آنهایی که مسبب این روزهای بدشده اند. پسرهای جوان شبهای تابستان سرکوچه می نشستندوبرای هم خالی می بستندوازدوست دخترهای خیالی واتفاقات نیفتاده خاطره تعریف میکردند.من تازه به سنی رسیده بودم که برادربزرگترم اجازه میداد گاهی بعنوان عضوناظربدون حق اظهارنظردرجمعشان شرکت کنم. برادرم هوادارمجاهدین خلق بودودوستانش کامبیز(که رهبرما بود وبقول خودش میخواست ازمابچه های زیر 15 سال میلیشیای نوجوان بسازد)وبهزاد را تازه گرفته بودند.برادرم هرچندکم از خانه خارج میشدولی هنوز فراری نشده بود .اوفقط شبها برای پخش اعلامیه وصحبت با پرویز برادر کامبیز وسایر بچه های کوچه بیرون می آمد.وقتی بحث ها سیاسی بودمن باید میرفتم دنبال نخودسیاه مباداکه دهن لقی کنم ودلشوره ای به دلشوره های مادرم بیفزایم.اماوقتی صحبت های عادی بود من هم با احساس غرور از اینکه مرا درجمعشان پذیرفته اند سراپا گوش بودم وشوق شنیدن. بویژه عاشق قسمتهای اکشن بودم وقتی تعریف از بزن بزن ها میشد انگارداشتم فیلم بروس لی میدیدم از خود بیخود میشدم وهمراه با قهرمان داستان مشتم را گره میکردم ودشمنان خیالی رابه خاک وخون میکشیدم .یک شب پرویزکه قدرت تخیل وبیان بسیارشیرینی داشت حکایت یکی از دعواهایی که بخاطر ناموس مردم(بخوانید همان دخترهایی که آرزوی دوستی با آنهاراداشت)با یک نفرگردن کرده بود راتعریف میکردوشاید بقیه میدانستند تخیلی است اما من چنان محو رشادتهای اوشده بودم که یادم رفته بود قهرمان داستان همان پسرکوتاه قد نه چندان قوی وشجاع همسایه است که اگر جذبه وسربلندی ومحبوبیت برادر زندانیش نبود همین برادر من هم مثل بقیه اورا زیاد تحویل نمی گرفت. برادرم هم وقتی هیجان بچه ها ی محل را دید نمی خواست کم بیاوردودرهمان فضای حماسی شروع کرد از یک دعوای نابرابر که در آن شرکت داشته اما نیازی به مداخله او پیش نیامده گفتن وبراستی که چه زیبا صحنه هارا برای همه تجسم می بخشید.ماجرا از این قرار بود که توی آبادان همراه امید برادر زن عمویم قدم می زده اند که چند نفراراذل واوباش گردن کلفت راه رابر آنها می بندندوکار بالا میگیرد.برادرم میگفت امید که قهرمان کاراته است ظرف چنددقیقه حتی قبل از اینکه او فرصت مداخله پیداکند همه ی آن گردن کلفت ها راکه همگی هم به قمه وزنجیر وچاقومجهز بوده اند به سزای اعمالشان میرساند وهرکدام درگوشه ای بیهوش ویا نالان می افتند وجالب اینکه امید حتی عینک آفتابیش را هم در نیاورده بوده است وپس ازآن هم راهشان را میکشند ودرمیان بهت اهالی محل از آنجا میروند.آن شب تا صبح من به امید قهرمان فکر میکردم واز خودم بدم می آمد که چرابه قیافه ی زردنبو وهیکل لاغرمردنی امیدنگاه کرده ام ونتوانسته ام توانایی های این قهرمان بزرگ را تشخیص دهم؟چرابجای بروس لی وبیک ایمانوردی و...امید خودمان را الگوی خودم نساخته ام واین افکار چنان فکر کودکانه ی مرا اشغال کرده بود که صبح اول وقت رفتم سراغ برادرم وپرسیدم داداش چرا وقتی امید رامسخره میکردم ومیگفتم مثل مسلولهای توی فیلمهاست بمن نمی گفتی قهرمان بزرگی است؟اگه یک وقت عصبانی میشد ویک مشت به من میزد که میمردم!!برادرم خندید وگفت عزیزم من نمی خواستم جلوی پرویز کم بیارم وتازه اگه میگفتم خودم این کاررا کرده ام که بچه های کوچه می دونستند دروغه ونه من چنین قدرتی دارم ونه اصلا اهل دعوا هستم بنابراین باید یک نفردیگر راقهرمان داستان خودم میکردم که هم پرویز کم بیاره وهم بچه ها اونو نشناسند وهم فامیل ما باشه که مارادست کم نگیرند. بخاطر همین هم دیدم امید شخص مناسبیه وفکرمیکردم چون تو هم امید رو میشناسی متوجه میشی که همه ی این تعریف هایی که بچه ها میکنند مثل مال من دروغه واز اینطور آدمها الگو نمی گیری ودرک میکنی که قهرمان کسی است که برای آرمانهای بلند؛ وآزادی کشورش جونشو میده وپهلوانی به قطربازو وعربده کشی نیست.بعددستی روی سرم کشید وبا خنده گفت خوب شد بهت گفته بودم که توجمع ما حرف نزنی وگرنه آبرومو میبردی!ماآدمها همیشه دوست داریم ضعف هایمان را با آفرینش شخصیتهای خیالی وگاه اسطوره های تاریخی ودینی بپوشانیم وبا دست آنها انتقام بگیریم.وقتی عرضه ی انجام کاری رانداریم سرنوشت کسی که این کاررا کرده را با آب وتاب تعریف می کنیم وبرایش هورا می کشیم ویا منتظر کسی میمانیم که ظهورکند وکاری کند کارستان وحتی گاهی در رویاها وتخیلاتمان اورا می آفرینیم وبه او می بالیم.من آن روز زیاد از حرفهای برادرم چیزی نفهمیدم اما امروز وقتی منتظران مهدی را می بینم ویا وقتی به خودمان نگاه میکنم که جرات یک الله اکبرگفتن شبانه را نداریم ولی دم از بابک خرم دین ونوادگی کورش میزنیم خوب میدانم منظورش چه بوده .هرروز درسایت های ما سخن از قیام دلیرانه ی مردم سوریه است ولی خودمان خوشبختانه بهانه ای بنام جنبش بدون خشونت داریم که ازترس اینکه خون از دماغمان بیاید قهرمان های واقعی ولی انگشت شمارکشورمان رادرسیاهچال های خامنه ای تنها می گذاریم یا همچون فرزاد کمانگر وهدی صابر وهاله پس از مرگ برایشان مرثیه سرایی می کنیم وآب هم از آب تکان نمی خورد.بیچاره کورش اگر میدانست من وامثال من فردا ادعای نوادگی اورا میکنیم حتما اگر وازکتومی هم هنوز اختراع نشده بود خود را مثل آغامحمد خان اخته میکرد تا این ننگ را به دامنش نچسبانیم!!!

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

دلاوران سرزمین آریایی پس کجاست همتتان؟

خفتگی چند؛ خبردار؛برادربرخیز

دشمن آمد سردیوار؛برادربرخیز

دل مکن خوش به سواری که نخواهد آمد

پاره کن پرده پندار؛برادربرخیز

به نکوهش نشود نیک مرام دژخیم

دست ازاین موعظه بردار؛برادربرخیز

پیش ازآنی که برقصیم به آهنگ فقیه

هریکی برسریک دار؛برادربرخیز

یادمان هست چه قولی به شهیدان دادیم؟

دیرشد وعده ی دیدار؛برادربرخیز

سرزمینت که نشیمنگه شیران بوده است

پرشداززوزه ی کفتار؛برادربرخیز

دیرگاهیست که ضحاک بما میخندد

تا نگوید به تو بی عار؛برادربرخیز

کاوه ای؛ گرچه درفش تو بخاک افتاده است

تا بکوبیم سرمار؛برادربرخیز

تازیان باز بدنبال موالی هستند

سربلندا تومشوخوار؛برادربرخیز

برکن از ملک فریدون تونماد ابلیس

خرقه وسبحه ودستار؛برادربرخیز

نیست زیبنده ی ایران تو؛دزدان سرمست

مردمان خسته وبیکار؛برادربرخیز

بنگرهیچ نمانده است زمیهن غیر از

پیکری زخمی وتب دار؛برادربرخیز

به امید تو نخفته است که کاری بکنی

چشم این مادربیمار؛برادربرخیز