۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

تقدیم به خودمان نوادگان واقعی سلطان حسین صفوی

یادش بخیر دوران نوجوانی من همزمان بود با جنگ ایران وعراق.تفریح به گونه ای که این روزها برای نوجوانان وجود دارد برای ما ممکن نبود.ازپارک وسینما ومهمانیهای خانوادگی خبری نبود؛پلی استیشن وموبایل وکامپیوترواینترنت وبسیاری تفریحات سالم وناسالم امروزی برایمان معنی نداشت.تفریح ما درتابستان روزها دوچرخه سواری و گل کوچک وهفت سنگ بود ویا فعالیت دربسیج ؛وشبهانگهبانی باتفنگ خالی وگشت بدون اسلحه درکوچه ها.بزرگترهای ما هم روزگاری بهترازاین نداشتند گذران سخت زندگی وکمبود مایحتاج ونگرانی از فرداودلهره ی خبرهای بد.هرروز خبرشهادت یکی از جوانان محله می آمد وپدرومادرها هرکدام چشم انتظار عزیزی بودند.اگرشبها درخانه ای شب نشینی بود صحبت از پیشرفت رزمندگان بود وشایعه ی امدادغیبی ودلشوره ی بازگشت فرزندان ویا اگرجمع خیلی خودمانی بود بد وبیراه به آنهایی که مسبب این روزهای بدشده اند. پسرهای جوان شبهای تابستان سرکوچه می نشستندوبرای هم خالی می بستندوازدوست دخترهای خیالی واتفاقات نیفتاده خاطره تعریف میکردند.من تازه به سنی رسیده بودم که برادربزرگترم اجازه میداد گاهی بعنوان عضوناظربدون حق اظهارنظردرجمعشان شرکت کنم. برادرم هوادارمجاهدین خلق بودودوستانش کامبیز(که رهبرما بود وبقول خودش میخواست ازمابچه های زیر 15 سال میلیشیای نوجوان بسازد)وبهزاد را تازه گرفته بودند.برادرم هرچندکم از خانه خارج میشدولی هنوز فراری نشده بود .اوفقط شبها برای پخش اعلامیه وصحبت با پرویز برادر کامبیز وسایر بچه های کوچه بیرون می آمد.وقتی بحث ها سیاسی بودمن باید میرفتم دنبال نخودسیاه مباداکه دهن لقی کنم ودلشوره ای به دلشوره های مادرم بیفزایم.اماوقتی صحبت های عادی بود من هم با احساس غرور از اینکه مرا درجمعشان پذیرفته اند سراپا گوش بودم وشوق شنیدن. بویژه عاشق قسمتهای اکشن بودم وقتی تعریف از بزن بزن ها میشد انگارداشتم فیلم بروس لی میدیدم از خود بیخود میشدم وهمراه با قهرمان داستان مشتم را گره میکردم ودشمنان خیالی رابه خاک وخون میکشیدم .یک شب پرویزکه قدرت تخیل وبیان بسیارشیرینی داشت حکایت یکی از دعواهایی که بخاطر ناموس مردم(بخوانید همان دخترهایی که آرزوی دوستی با آنهاراداشت)با یک نفرگردن کرده بود راتعریف میکردوشاید بقیه میدانستند تخیلی است اما من چنان محو رشادتهای اوشده بودم که یادم رفته بود قهرمان داستان همان پسرکوتاه قد نه چندان قوی وشجاع همسایه است که اگر جذبه وسربلندی ومحبوبیت برادر زندانیش نبود همین برادر من هم مثل بقیه اورا زیاد تحویل نمی گرفت. برادرم هم وقتی هیجان بچه ها ی محل را دید نمی خواست کم بیاوردودرهمان فضای حماسی شروع کرد از یک دعوای نابرابر که در آن شرکت داشته اما نیازی به مداخله او پیش نیامده گفتن وبراستی که چه زیبا صحنه هارا برای همه تجسم می بخشید.ماجرا از این قرار بود که توی آبادان همراه امید برادر زن عمویم قدم می زده اند که چند نفراراذل واوباش گردن کلفت راه رابر آنها می بندندوکار بالا میگیرد.برادرم میگفت امید که قهرمان کاراته است ظرف چنددقیقه حتی قبل از اینکه او فرصت مداخله پیداکند همه ی آن گردن کلفت ها راکه همگی هم به قمه وزنجیر وچاقومجهز بوده اند به سزای اعمالشان میرساند وهرکدام درگوشه ای بیهوش ویا نالان می افتند وجالب اینکه امید حتی عینک آفتابیش را هم در نیاورده بوده است وپس ازآن هم راهشان را میکشند ودرمیان بهت اهالی محل از آنجا میروند.آن شب تا صبح من به امید قهرمان فکر میکردم واز خودم بدم می آمد که چرابه قیافه ی زردنبو وهیکل لاغرمردنی امیدنگاه کرده ام ونتوانسته ام توانایی های این قهرمان بزرگ را تشخیص دهم؟چرابجای بروس لی وبیک ایمانوردی و...امید خودمان را الگوی خودم نساخته ام واین افکار چنان فکر کودکانه ی مرا اشغال کرده بود که صبح اول وقت رفتم سراغ برادرم وپرسیدم داداش چرا وقتی امید رامسخره میکردم ومیگفتم مثل مسلولهای توی فیلمهاست بمن نمی گفتی قهرمان بزرگی است؟اگه یک وقت عصبانی میشد ویک مشت به من میزد که میمردم!!برادرم خندید وگفت عزیزم من نمی خواستم جلوی پرویز کم بیارم وتازه اگه میگفتم خودم این کاررا کرده ام که بچه های کوچه می دونستند دروغه ونه من چنین قدرتی دارم ونه اصلا اهل دعوا هستم بنابراین باید یک نفردیگر راقهرمان داستان خودم میکردم که هم پرویز کم بیاره وهم بچه ها اونو نشناسند وهم فامیل ما باشه که مارادست کم نگیرند. بخاطر همین هم دیدم امید شخص مناسبیه وفکرمیکردم چون تو هم امید رو میشناسی متوجه میشی که همه ی این تعریف هایی که بچه ها میکنند مثل مال من دروغه واز اینطور آدمها الگو نمی گیری ودرک میکنی که قهرمان کسی است که برای آرمانهای بلند؛ وآزادی کشورش جونشو میده وپهلوانی به قطربازو وعربده کشی نیست.بعددستی روی سرم کشید وبا خنده گفت خوب شد بهت گفته بودم که توجمع ما حرف نزنی وگرنه آبرومو میبردی!ماآدمها همیشه دوست داریم ضعف هایمان را با آفرینش شخصیتهای خیالی وگاه اسطوره های تاریخی ودینی بپوشانیم وبا دست آنها انتقام بگیریم.وقتی عرضه ی انجام کاری رانداریم سرنوشت کسی که این کاررا کرده را با آب وتاب تعریف می کنیم وبرایش هورا می کشیم ویا منتظر کسی میمانیم که ظهورکند وکاری کند کارستان وحتی گاهی در رویاها وتخیلاتمان اورا می آفرینیم وبه او می بالیم.من آن روز زیاد از حرفهای برادرم چیزی نفهمیدم اما امروز وقتی منتظران مهدی را می بینم ویا وقتی به خودمان نگاه میکنم که جرات یک الله اکبرگفتن شبانه را نداریم ولی دم از بابک خرم دین ونوادگی کورش میزنیم خوب میدانم منظورش چه بوده .هرروز درسایت های ما سخن از قیام دلیرانه ی مردم سوریه است ولی خودمان خوشبختانه بهانه ای بنام جنبش بدون خشونت داریم که ازترس اینکه خون از دماغمان بیاید قهرمان های واقعی ولی انگشت شمارکشورمان رادرسیاهچال های خامنه ای تنها می گذاریم یا همچون فرزاد کمانگر وهدی صابر وهاله پس از مرگ برایشان مرثیه سرایی می کنیم وآب هم از آب تکان نمی خورد.بیچاره کورش اگر میدانست من وامثال من فردا ادعای نوادگی اورا میکنیم حتما اگر وازکتومی هم هنوز اختراع نشده بود خود را مثل آغامحمد خان اخته میکرد تا این ننگ را به دامنش نچسبانیم!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر