۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

تقدیم به تمام برادرانم که داغ نبودنشان بردلم مانده

شکست ساقه نیلوفر،چه خوب شد که نبودی تو

و غنچه ها همه شد پرپر،چه خوب شد که نبودی تو

ازآتشی که به خرمن زد،فضای خانه ی ما پر شد

ز دود و شعله وخاکستر،چه خوب شد که نبودی تو

پدر تجسم بغضی شد که پشت خنده نهان میکرد

برای دلخوشی مادر،چه خوب شد که نبودی تو

اگر چه از نفس افتاده است و خون زچشم ترش جاریست

زگریه سیر نشد مادر،چه خوب شد که نبودی تو

به پای بوس اجل می رفت که با تو همسفرش سازد

زناله مرد و نمرد آخر،چه خوب شد که نبودی تو

تکیده اند تناورها،شکسته اند برادرها

و پیر کوچ تو شد خواهر،چه خوب شد که نبودی تو

حدیث رفتن تو هرگز نرفت هر چه که من گفتم

به گوش این دل ناباور،چه خوب شد که نبودی تو

فضای سینه پر از غم شد،امید رفت و کمر خم شد

و تکیه داد به زانو سر،چه خوب شد که نبودی تو

در ازدحام عزاداران به کودکان چه ستمها رفت

عموی خوب تر از مادر چه خوب شد که نبودی تو

برادران همه افسرده و خنده بر لبشان مرده

خمید قامت بی یاور،چه خوب شد که نبودی تو

برای بدرقه لبخند، به سنگلاخ بلا رفتیم


برهنه پای و پریشان سر،چه خوب شد که نبودی تو

غریب ماندم و سر گردان،بجای دست بلند تو

گرفت شعله مرا در بر،چه خوب شد که نبودی تو

به سوگ خنده شیرینت چنان بسمت فنا رفتیم

که ماند یک قدم دیگر،چه خوب شد که نبودی تو

خوشا بحال تو که داغ برادری به دلت ننشست

که سوختیم ز پا تا سر،چه خوب شد که نبودی تو

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

خدایا اینقدربرای خودت نوشابه باز نکن اصلا عادل نیستی


دیروز بیماری داشتم که اندیشیدن به او تمام روزم راخراب کرد।।।
یک پیرزن ژنده پوش وزن جوانی که کودک رنگ پریده ای راهمراهی میکردند وارد اطاقم شدند ।بیمارمن کودک پنج ساله بود که بادفترچه مادربزرگش برای او ویزیت گرفته بودند।به این کارشان اعتراض کردم وباصطلاح خواستم جلوی این زرنگیشان رابگیرم وگفتم :برین ویزیت رو عوض کنین بعد معاینه میکنم।پیرزن گفت دکترجان بخدا پول نداشتم نوه ام مریض بود امروز توی خونه یک پولدار ازصبح تا شب کارکردم هشت هزارتومن بهم دادن اگه ویزیت آزاد بگیرم دیگه پول دارو برام نمیمونه। ازخودم بدم اومد که باعث شدم خجالت بکشن ।طبق معمول نگاهی به مریض کردم تا قبل از شرح حال بتونم حدس بزنم برای چی اومدن।روی صورت ودست کودک که شدیدا ترسیده بود جای چندزخم سوختگی دیدم که بعضی تازه بودند وبعضی قدیمی । خوشحال از کشف بیماری پرسیدم برای این سوختگی ها اومدین ؟مادربزرگ گفت :نه دکترجان اسهال واستفراغ داره।دیدم کودک خیلی مظطرب داره نگاه میکنه شروع کردم با او شوخی کردن تا شاید یخ روابطمون آب بشه وبتونم راحت ترمعاینه اش کنم ولی فقط بزحمت تونستم اسمش را اززبوتش بیرون بکشم।شایان کسی بود که تاسرحد جنون ذهن مرا به بازی گرفته است।
بعداز معاینه علت زخم های دستش راپرسیدم وجواب مادرش آتشم زد।مادرگفت شوهرم معتاداست ودرآمدش فقط کفاف موادش را میدهد ما گاهی حتی نان خالی برای خوردن نداریم واگه شایان بگه گرسنه ام پدرش پشت دستش رو باسیخ داغ میسوزونه وهرکدوم از این سوختگیها مال یک شب گرسنه خوابیدنه!
پول ویزیت ودارو وتزریقاتشون رو دادم تا زودتر بروند واشکم رانبینند فقط اجازه گرفتم از شایان عکس بگیرم که ازترس پدرش فقط گذاشتند ازدستش عکس بگیرم।
یاددعوای خودم وپسرم افتادم که میگفت چرا آنها رابه مسافرت خارج نمیبرم ؟بادبهیارپیرمان افتادم که پول نداشت برای پسرجوانش یک گوشی موبایل بخرد ।یاددخترسرایداردرمانگاه افتادم که وقتی اسکیت کهنه دخترم غزل را به اودادم چه ذوقی کرد ولی پدرش اجازه بازی با آن راموکول به بیست شدن معدلش کرد ।یادبنز پسر کارخانه دار همسایه مطبم افتادم।یاد رفتگرخیابان مطبم افتادم که لباس کهنه های فرزندان من رابرای عید بچه هایش برد।یادخیلی چیزها افتادم وبه این نتیجه رسیدم که شاید من بهترین پدردنیا نباشم ولی از خدا بهترم چون اقلا موجوداتی را که بدنیا آورده ام با یک چشم مینگرم ودائم از عدالت خودم دم نمیزنم همین.