۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

یک غزل قدیمی وخاص



این غزل را بیش از بیست سال پیش سروده ام برای عزیزی که هنوز عزیزترین است ؛هرچند جزتصویری گنگ درقاب خاطرم از او نمانده است.بنا به دلایلی که نمیخواهم بگویم من دراین شعر از صنعت ادبی خاصی استفاده کرده ام که مرا به گزینش واژه هایی محدود با توالی خاص وادار میکرد وبنابراین دست وبالم را در چینش واژه ها وابیات می بست.آن روزوحتی امروز من فقط به این می اندیشیدم که شعرم فقط مال اوباشد حتی اگراز زیبایی آن کاسته شود.توخواننده ی عزیز وادیب من با درنظر گرفتن این محدودیت تنها به احساسی که در آن نهفته است بنگر نه اینکه اگر بجای این واژه یا حتی مصرع چیز دیگری بود بهتر میشد.این شعر خاص نه قابل ویرایش است ونه تفسیر.بجز آن عزیزی که شعر برایش سروده شده وتا امروز حتی آن را نخوانده است به هیچکس حتی خود من تعلق ندارد وهمین انحصاری بودنش برایم ارزشمندش کرده است.به سرم زد دوباره این غزل را به آن سفرکرده که صدقافله دل همره اوست پیشکش کنم با همان حس دوران جوانیم.شما خواننده ی فرهیخته ی من اگر به رمز وراز این شعر پی بردی آنرا برای خودت نگهدار ودر کامنت ننویس چون نمیخواهم این راز سربه مهر به عالم سمر شود...
شراب چشم سیاهت گواه مستی من
ودستهای تو توجیه بت پرستی من
هرآنچه داروندارم فدای لبخندت
بخندوشعله بزن نازنین به هستی من
نداشت غیرتو سرمایه ای دل تنگم
زدست دادن تو اوج تنگ دستی کن
اگرچه دست من از دامن تو کوتاه است
هنوز مست توام ساغر الستی من
زمن گرفت ترا روزگار می دانم
فدای بخت بلندت نگر به پستی من...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر