شب است وپنجره ها بسته است شب است وکوچه ی تنهایی
ومن دو باره پریشان حال ،کجاست این دل هر جایی؟
به راه عشق تو عمری من به سر دویده ام وامروز
غریب و خسته و تنهایم ، به دیدنم تو نمی آیی؟
تو لایقی که غرورم را نثار خاک رهت سازم
وسجده گاه غزل باشی به پاس این همه زیبا یی
عجب معامله ای کردیم که جان ودل به رهت دادم
وشد نصیب من از عشقت،جنون ومستی و رسوایی
در آرزوی توام هرچند دلم شکست وندانستی
شراب چشم سیاهت بود علاج این دل سودایی
در انتظار تو می مانم اگرچه رفتی و می دانم
سفر بهانه ی رفتن بود نرفته ای تو که باز آیی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر