۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

درد بی درمان


دیگردوا حریف تب ما نمی شود

درد من عاشقی است مداوا نمیشود

ازبس که غم به خانه ی قلبم نشسته است

حتی نفس به سینه ی من جا نمی شود

گرچشمهای دزد تو ان را نبرده اند

پس این دلم کجاست که پیدا نمی شود؟

من را فقط نگاه تو دیوانه می کند

هرکس کرشمه کرد که لیلا نمی شود

با آبرو طبیعت دل سازگار نیست

مجنون هر آنکه نیست که رسوا نمی شود

کار من از تظاهر بی جا گذشته است

اشک فرو چکیده که حاشا نمی شود

ای چشم خسته زحمت بیهوده می کشی

با گریه عقده ی دل من وا نمی شود

بر من بتاب کاین شب یلدای بی کسی

بی آفتاب روی تو فردا نمی شود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر