اینجاکسی امید را باورندارد
ویرانی تردید را باورندارد
اینجاکه جنس آسمان سنگ است وساروج
چشم کسی خورشید را باورندارد
آنسوی این دیوارگویی هیچکس نیست
ذهن قفس تبعید راباورندارد
چشمی که روزوشب به طعم اشک خوکرد
آن لب که می خندید را باورندارد
این التماس ناتوان مغرور مردی
کزغم نمی ترسید راباورندارد
زانوی من آن قامتی کز جوروبیداد
برخود نمی لرزید را باور ندارد
آری دراین ویرانه بال زخمی عشق
پرواز تا خورشید را باورندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر