مادرعزیزم که اکنون یکسال از مرگش میگذرد درماههای آخر عمر آلزایمر گرفته بود وکسی را درست نمی شناخت. اما؛ ما بچه هایش وبویژه من استثنا بودیم.دائم داد میزد وباهمه دعوا داشت ولی در اوج داد زدن هم اگرصدایش میزدم به آرامی میگفت: دی جان (یعنی جانِ مادر).دخترزیبای کدخدا که دلِ تنها باسواد ازشهر آمده را ربوده وبه همسری معلم سخت کوش وبالابلند والبته ثروتمند ده درآمده بود اینک پیرزنی نق نقو وغیر قابل تحمل شده بود.چهره ی سرخ وسپیدش به زردی گرائیده ودشت گیسوان بلندوشرابیش که اکنون ازهرزه علفهای سپید پربود کوتاه شده و هیمشه نامرتب می نمود.اصیل زاده ی سخاوتمندی که صفت خاور طایی را بدوش میکشید وبا بذل وبخشش های بی حسابش روزگار پدرم را سیاه کرده بود اینک پیرزنی خسیس شده بود که بجز برای من وبچه هایم دل از پولهایی که بدورشان نخ پیچیده ودرصندوقچه ی سیارش با خود میگرداند برنمی داشت.وعجیب آنکه تمام آنهایی که داروندارشان از کیسه ی پدر من بود وسرمایه ی اولیه ی زندگیشان را خاور طایی تامین کرده بودحتی به عیادتش نمی آمدند. ایل بزرگی که همه؛ریزه خوارِخرمن زندگی مشترک زوجی بودند که عبارت بود ازیک شاعرکه ثروت واملاک موروثی اش رابه پشیزی نمیگرفت(ویا شاید زورش به دشمن خانگی اموالش نمی رسید)وهمسرش؛زن روستایی بیسوادی که انگاررسالت تاریخی دارد که همه ی ایل وتبارش رابرسر این خوان نعمت به نوایی برساند.تا بیاد دارم سفره ی خانه ی پدری از میهمانانی که برای هرکاری به شهر می آمدند وحتی گاهی آنهارا نمی شناختیم خالی نبود.حسرت به دلمان مانده بود که یک روز پنج نفری دور سفره بنشینیم ویکی ازآنهایی که آوازه ی میهمان نوازی پدرومادرم آنهارا سرسفره ی ما نشانده بود درکنارمان ننشسته باشد.اماحالا که پدرم مرده ومادربیمارم تشنه ی محبت هم ولایتی ها وفامیلش بود؛نوکیسه های تازه به دوران رسیده غیبشان زده بود وحتی برادرانش تلفنی حال اورا نمی پرسیدند.مادر نمی خواست زیر بار اشتباهش برود اما ته دلش میدانم چقدر پشیمان بود از طلاهایی که خرج مطلا کرده است.فرزند ارشد پدرش بود ونه تنها برای ما؛که برای برادران وخواهرش هم مادری کرده و آنها را زیربال وپر گرفته بود.ورد زبانش درتمام ساعات روزوشب این جمله بود:دی بیو(یعنی مادر بیا)واین جمله ی کوتاه وملال آوررابا صدای بلند آنقدرتکرارمیکرد که ما همه ازشدت بیخوابی کلافه بودیم. روزهای متمادی این فعل امربی مخاطب را تکرارکرد وگریست تا مُرد اما هیچکس نیامد...این شعر را روز مرگش غرق دراشک سرودم واینک زینت بخش سنگ قبر اوست:
بیقرارم؛ مثلِ سیل اشکهایت دی بیو
من پرازدردم؛ شبیه ناله هایت دی بیو
این سکوت مرگ فریاد بلند بی کسیست
بازبی خوابیم ومی پیچد صدایت دی بیو
مادر بی ادعای من کشیدی مثل کوه
زحمت یک ایل را برشانه هایت دی بیو
تلخ کامی؛ناسپاسی؛بیوفایی ها گذشت
یافت پایان محنت بی انتهایت دی بیو
دست تنهایم اگر کوتاه شد ازدامنت
می سپارم من ترا دست خدایت دی برو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر