به تاخت رفت سواری نشسته بر کهری وماند بر دل یک ایل داغ بی پدری
صدای شیون ایشوم دشت راپرکرد ورودرود جگرسوز وناله سحری
به یمن همت اوبود اگر که می بینیم بجای دشنه قلم را به گوشه کپری
ودستمزد تقلای این معلم پیر شرنگ تجربه سالهای دربدری
به جرم آنکه برآشفت خواب غوکان را چه ها کشید از این عاشقان بی خبری
تلاش کرد بیاموزدم که برخیزم که نا امید نشستن نمی دهد ثمری
به جهل خونکن وظلم را به خود مپذیر قیام کن توکه سبزی نگو که یک نفری
حدیث کهنه تاریخ می شود تکرار اگر که پای بگیرد درخت بی هنری
به دستهای توانمند عاقلان زنجیر وبر اریکه قدرت علیل بدگهری
به زور تکیه نکن رمز ماندگاری نیست طفیل هستی عشقند آدمی وپری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر